روزهای سخت و شیرین با تو بودن
سلام آرتین نازم.بالاخره فرصت کردم بیام و برات از خودمون و خودت بگم.
پسر قشنگم تمام لحظه ها و دقیقه های زندگیم از روز 9دی ماه سال 91 تا به امروز فقط به مراقبت و نگهداری از تو می گذره عزیزم.حتی وقتی بعد از کلی سر و کله زدن با تو فرصت خوابیدن پیدا می کنم باز هم تو خواب تو هستی و تو...
درسته که شبها تا 4صبح بیدارم و گریه ها و ناراحتی هاتو به جون می خرم...درسته که بعضی روزها ساعتها گرسنه می مونم ولی فرصت غذا خوردن ندارم...درسته که این روزا فرصت نمی کنم پدرتو یک دل سیر ببینم و ازحضورش و از وجودش لذت ببرم....درسته که روزها می گذرن و من با حسرت از پنجره به مردمی نگاه می کنم که از هوای تازه و روح بخش دریا لذت می برن....درسته که محدود شدم به 4دیواریه خونه و خیلی مشکلات دیگه ولی:
همه این سختی ها یادم میره و خستگی از تنم بیرون میره وقتی به چشمای قشنگت نگاه می کنم...وقتی با ولع شیره جانمو می مکی و روز به روز رشد می کنی و بزرگ میشی...وقتی با پدرت بازی می کنی وصدای خنده هر دوتون خونه رو پر می کنه...وقتی که آروم تو بغلم خواب می ری انگار که دنیا خلاصه شده تو آغوش من...
آرتین جان الان که دارم برات می نویسم تو غرق خوابی و من غرق عشق. عشق به تو به پدرت که بهترینه و به خدایی که خالقه این عشقه
خوب دیگه درد و دل بسه چند تا عکس می زارم یکم دلمون وا شه
پسرکم مامان و بابا عاشقتن