روزهائی سخت تر از سخت
سلام پسرم.سلام عزیز تر از جونم.امروز اومدم تا برات از روزهای سخت و بدی که پشت سر گذاشتیم بگم.راستش اولش نمی خواستم چیزی راجع بهش اینجا بنویسم ولی بعدش با خودم فکر کردم زندگی مجموعه ای از سختی ها و آسونی هاست.پس بد نیست که از روزای سختمون هم بنویسیم. جونم برات بگه که 13 آذر بود که بعد از 2هفته مریض بودن دوباره شدیدا تب کردی و بی حال شدی.اصلا حالت خوب نبود و همش بی قراری می کردی.من و بابا هم بردیمت دکتر.دکتر گفت باید از ریه هات عکس بگیریم.ما هم با کلی نگرانی و کلی مشقت(اصلا حاضر نبودی از بغلم جدا بشی و شدیدا گریه می کردی) عکس گرفتیم و بردیم پیش دکتر که در کمال نا باوری دکتر گفت اوضاع ریه هات وخیمه و باید بستری بشی....با این حرف دکتر دن...
نویسنده :
مامان شیوا
0:02